سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صالحیه
بهارستان ایران

بهای اندیشه

 روزی سپه سالار تصمیم می گیرد مسجدی در تهران بنا کند و برای این منظور تمام معماران مشهور و نامی شهر را گرد هم می آورد. پس از اعلام برنامه می خواهد که هر معمار دستمزد خود را برای ساختن مسجد به او اعلام کنند. هر معمار قیمتی به او می دهد اما یکی از معماران بیش از همه و دو برابر بالاترین بهای دستمزد را برای بنا نمودن مسجد مطالبه می کند. سپه سالار سوال می کند که چرا این مقدار زیاد؟ معمار پاسخ می دهد ارزش و بهای کار من بالاست و نیمی از این دستمزد را هم پیش از آغاز بنا دریافت خواهم کرد.سپه سالار می گوید: دیگران با نیمی از این بها هم اعلام همکاری کرده اند. معمار پاسخ می دهد: خوب از آنها بخواه مسجد بنا کنند.

بالاخره پس از گفتن ها و شنیدن های فراوان کار به معمار با قیمت بالا سپرده می شود و او کار را آغاز می کند.به این نحو که در میانه ی زمین محل بنای مسجد، یک چادر بزرگ علم کرده و چند روزی را در داخل آن سپری می کند. از آن سو هم سپه سالار به نیروهای خود اعلام می کند به دقت حرکات و اقدامات معمار را کنترل کنند تا یک وقت معمار با نصف دستمزد که پیش پیش گرفته، از دست آنها فرار نکند.

در گزارشات اولیه ی عوامل سپه سالار اعلام می شود: این معمار الآن چند روز است که داخل چادر خود نشسته و قلیان می کشد و می خورد و می خوابد و فقط برای رفع حاجت از چادر خود بیرون می آید و هیچ حرکتی مبنی بر ساخت و ساز و مثل آن مشاهده نشده است!

سپه سالار اعلام می کند شما فقط دورادور مراقب باشید.اما چند روز دیگر هم به همین منوال می گذرد.بعد از گذشت روزهای دیگر بالاخره سپه سالار عصبانی می شود و به سوی خیمه ی معمار می رود. عوامل سپه سالار مجددا به او گزارش می دهند که این معمار فقط قلیان می کشد و از داخل خیمه اش بیرون نمی آید مگر برای رفع حاجت.

سپه سالار با چهره ای برافروخته وارد خیمه ی او می شود و در کمال حیرت می بیند که همه ی گفته های عوامل او در مورد قلیان و مانند آن کاملا درست بوده و به همین دلیل هم بسیار عصبانی می شود. معمار سوال می کند: چرا برافروخته ای؟ سپه سالار پاسخ می دهد: چیزی نیست. دوباره معمار با دیدن چهره ی برافروخته ی او می پرسد: اتفاقی افتاده؟ سپه سالار جواب می دهد: من یک گردو دارم و هرچه می خواهم این گرو را روی انگشت شصت دست مشت شده ی خود نگه دارم نمی توانم.

معمار می گوید: اگر من این کار را انجام دهم در عوض تو به من چه می دهی؟ سپه سالار پاسخ می دهد: من همه ی ثروت خود را به تو می بخشم.

آنگاه معمار به گوشه ی خیمه ی خود رفته و مشتی از خاک را برداشته و روی انگشت شصت دست مشت شده ی خود می ریزد و به راحتی گردو را روی آن نگاه می دارد.

در این لحظه سپه سالار که جا خورده بود انگشت حیرت بر دهان می گیرد و معمار به او می گوید: اندیشه و صاحب اندیشه همیشه پیروز و موفق است. من از زمانی که برای ساختن مسجد به این محل آمده ام متوجه مراقبت های عوامل شما شده ام.اما آقای سپه سالا! باید این را بدانی من به دنبال فرصتی برای فرار کردن نبوده و نیستم.من در حال اندیشیدن هستم. تا مسجدی برای شما بنا کنم که تا قیام قیامت مسجد باشد و بنایی در خور خانه ی خدا بودن بنا گردد.و تو این را بدان هر هزینه و بهایی بی حکمت و بی علت نیست.. .

بنای مسجد سپه سالار و صالحیه

üکاش می شد همیشه گزینه های درست انتخاب شوند و کار به کاردان سپرده شود..

 




...

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 بهمن 28 توسط  | نظر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin
قالب وبلاگ